شبی فراموش نشدنی
ساعت یازده شب پشت سد وای عزیزم ستایش جان چی شد چی بود که اتفاق افتاد.تو الان خوابیدی و من برایت دعا میکنم.اونقدر به قول خودت بپر بپر دوست داشتی که دو بلیط گرفتی و بعدش خیلی خسته شدی و اومدی پای سفره شام که دوستت رو دیدی و گفتی میخوام برم قلعه بادی .گفتم نرو عزیزم که خسته ای اما... وای بر سرم که برگشتی و گریه میکردی و دست چپت در دست راستت بود .از طرز گریه ات فهمیدم که دستت شکسته ولی باهات شوخی میکردن که داره بهانه میگیره بغض گلویم رو گرفته بود و فقط یه مادر میفهمه من چی کشیدم تا به بیمارستان رسیدم.عکس گرفتن و دکتر گفت آرنجش شکسته و شکستگی ش خیلی بد جوره و باید تا فردا منتظر بمونه تا عمل شه.فدای چشمان زیبا و گریه های معصومانه ات شوم تو آنقدر مهربان هستی که به کسی که دستت رو آتل بندی میکرد میگفتی عمو دستت درد نکنه.خدایا به دخترم کمک کن .عزیزم اونقدر درد داشتی که صلوات میفرستادی و سوره توحید رو میخوندی.الان هم مادرت بیدار است و آرزوی سلامتی رو برای همه مریض ها میکنه.