ستایش جونستایش جون، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

ستایش و نیایش دو پرنسس دوست داشتنی

تمرین اسکیت

ستایش از زمانی که شروع به حرف زدن کرد بهانه اسکیت رو میکرد تا امسال که دیگه خانوم شد تشخیص دادم که دیگه وقتشه تا زمانی که اون اتفاق بد که قبلا واستون نوشتم واسش افتاد و در زمان بهبودی بود که خودش تو ماشین نشسته بود و واسش چند نمونه اسکیت با اجازه فروشده آوردم و یه مدل خوشکل صورتی انتخاب کرد و بهش قول دادم تا خوب شد کمکش میکنم تا یاد بگیره.یه شب رفتیم خونه خاله آزیتا و دختر خاله زهرا که خیلی ماهر بهش یاد داد و یه دفعه دیگه هم اومد خونه خودمون تا دیگه خدا را شکر با پشتکار و علاقه ای که داشت یاد گرفت.چند از عکسا رو میبینیم:                  ...
19 مرداد 1393

آنچه گذشت....

سلام به همه اونایی که وقت میذارن و وبلاگ ستایش و نیایش رو نگاه میکنن.خیلی وقته که واقعا وقت نکردم پای کامپیوتر بشینم و خاطرات دختران عزیزم رو بنویسم البته همین الان هم که یعنی به اصطلاح وقت کردم پای کامپیوتر بشینم بین نوشتن نیایش رو حمام دادم و بماند کارهای کوچیک دیگه.خدا را شکر سوم تیر ماه عمل مجدد ستایش واسه در آوردن پلاتین ها با موفقیت انجام شد.اون روز ستایش خیلی ترسیده بود اونقدر گریه و داد و بیداد میکرد که لباس عمل به تنش نکردن و دکتر هم اولین نفر عملش کرد ولی خدا را شکر بعدش درد آنچنانی نداشت.دیگه همونجا ستایش ازم قول گرفت که بریم اهواز پیش خاله آمنه که با هیچ کس عوضش نمیکنه.فرداش یعنی چهارم رفتیم و جاتون خالی خیییییییییلی خوش ...
14 تير 1393

ساعت نه و نیم صبح

ساعت هشت بیدارت کردم نمیدانستم بگویم برای چی بیدارت میکنم.عزیزم با هر سختی بود به بیمارستان مهرگان رفتیم اونجا فهمیدی که میخوان عملت کنن.اونقدر گریه میکردی که بعضی همراهان و یا خود بیمار دلداریت میدادن.عزیزم ساعت نه و نیم بردنت اتاق عمل و یک ساعت و پنج دقیقه طول کشید.وقتی بیهوش بیرونت آوردن عزیز و بابابزرگ و مامان بزرگ و بابا همگی از خوشحالی گریه کردیم.امروز خیلی بهت سخت گذشت و گریه کردی.میگفتی تحمل بیشتر از این ندارم.کاشکی نرفته بودم سرسره بادی.مامانی کاشکی من جای تو بودم.کاشکی من خوب شم.... مسکن استامینوفن و بروفن جواب نمیداد.توی دست چپت میله گذاشتن و دکتر گفت شش هفته دیگه باید بیرونش بیاره.الان هم حدود بیست دقیقه ای که نشستنی خوابیدی. ...
2 خرداد 1393

باز هم شب شد و من منتظرم

ستایش عزیزم امروز همه به دیدنت اومدن همه دوستت دارن.امروز خیلی درد کشیدی و من دیگه نمیتونستم دلداریت بدم .در خلوت میگریستم و بعد می اومدم پیشت تا دلداریت بدم اما دوباره گلویم میگرفت و ... چند شب پیش بهم عقرب زد و تو راه بیمارستان که میرفتیم دردی متوجه نمیشدم همش خوشحال بودم که به خودم زده اما حالا چیکار کنم عزیزم.امروز دکتر قنواتی متخصص ارتوپد برای فردا ساعت هفت و نیم صبح نوبت عمل داد.او گفت که باید پلاتین تا یک ماه تو دستت باشه و بعدش دوباره بیرونش بیاره.عزیزم تا صبح بیدار مینشینم و برایت دعا میکنم.دعا میکنم تا خدای مهربان درد همه رو خوب کنه و دختر کوچلوی من رو هم شفا بده.آمین. ...
28 ارديبهشت 1393

شبی فراموش نشدنی

ساعت یازده شب پشت سد وای عزیزم ستایش جان چی شد چی بود که اتفاق افتاد.تو الان خوابیدی و من برایت دعا میکنم.اونقدر به قول خودت بپر بپر دوست داشتی که دو بلیط گرفتی و بعدش خیلی خسته شدی و اومدی پای سفره شام که دوستت رو دیدی و گفتی میخوام برم قلعه بادی .گفتم نرو عزیزم که خسته ای اما... وای بر سرم که برگشتی و گریه میکردی و دست چپت در دست راستت بود .از طرز گریه ات فهمیدم که دستت شکسته ولی باهات شوخی میکردن که داره بهانه میگیره بغض گلویم رو گرفته بود و فقط یه مادر میفهمه من چی کشیدم تا به بیمارستان رسیدم.عکس گرفتن و دکتر گفت آرنجش شکسته و شکستگی ش خیلی بد جوره و باید تا فردا منتظر بمونه تا عمل شه.فدای چشمان زیبا و گریه های معصومانه ات شوم تو آنقد...
27 ارديبهشت 1393