ستایش جونستایش جون، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

ستایش و نیایش دو پرنسس دوست داشتنی

ساعت نه و نیم صبح

ساعت هشت بیدارت کردم نمیدانستم بگویم برای چی بیدارت میکنم.عزیزم با هر سختی بود به بیمارستان مهرگان رفتیم اونجا فهمیدی که میخوان عملت کنن.اونقدر گریه میکردی که بعضی همراهان و یا خود بیمار دلداریت میدادن.عزیزم ساعت نه و نیم بردنت اتاق عمل و یک ساعت و پنج دقیقه طول کشید.وقتی بیهوش بیرونت آوردن عزیز و بابابزرگ و مامان بزرگ و بابا همگی از خوشحالی گریه کردیم.امروز خیلی بهت سخت گذشت و گریه کردی.میگفتی تحمل بیشتر از این ندارم.کاشکی نرفته بودم سرسره بادی.مامانی کاشکی من جای تو بودم.کاشکی من خوب شم.... مسکن استامینوفن و بروفن جواب نمیداد.توی دست چپت میله گذاشتن و دکتر گفت شش هفته دیگه باید بیرونش بیاره.الان هم حدود بیست دقیقه ای که نشستنی خوابیدی. ...
2 خرداد 1393

باز هم شب شد و من منتظرم

ستایش عزیزم امروز همه به دیدنت اومدن همه دوستت دارن.امروز خیلی درد کشیدی و من دیگه نمیتونستم دلداریت بدم .در خلوت میگریستم و بعد می اومدم پیشت تا دلداریت بدم اما دوباره گلویم میگرفت و ... چند شب پیش بهم عقرب زد و تو راه بیمارستان که میرفتیم دردی متوجه نمیشدم همش خوشحال بودم که به خودم زده اما حالا چیکار کنم عزیزم.امروز دکتر قنواتی متخصص ارتوپد برای فردا ساعت هفت و نیم صبح نوبت عمل داد.او گفت که باید پلاتین تا یک ماه تو دستت باشه و بعدش دوباره بیرونش بیاره.عزیزم تا صبح بیدار مینشینم و برایت دعا میکنم.دعا میکنم تا خدای مهربان درد همه رو خوب کنه و دختر کوچلوی من رو هم شفا بده.آمین. ...
28 ارديبهشت 1393

شبی فراموش نشدنی

ساعت یازده شب پشت سد وای عزیزم ستایش جان چی شد چی بود که اتفاق افتاد.تو الان خوابیدی و من برایت دعا میکنم.اونقدر به قول خودت بپر بپر دوست داشتی که دو بلیط گرفتی و بعدش خیلی خسته شدی و اومدی پای سفره شام که دوستت رو دیدی و گفتی میخوام برم قلعه بادی .گفتم نرو عزیزم که خسته ای اما... وای بر سرم که برگشتی و گریه میکردی و دست چپت در دست راستت بود .از طرز گریه ات فهمیدم که دستت شکسته ولی باهات شوخی میکردن که داره بهانه میگیره بغض گلویم رو گرفته بود و فقط یه مادر میفهمه من چی کشیدم تا به بیمارستان رسیدم.عکس گرفتن و دکتر گفت آرنجش شکسته و شکستگی ش خیلی بد جوره و باید تا فردا منتظر بمونه تا عمل شه.فدای چشمان زیبا و گریه های معصومانه ات شوم تو آنقد...
27 ارديبهشت 1393

عروسی عمو شهرام و زن عمو مرضیه

هفتم فروردین عروسی عمو شهلام و زمنو(به زبون نیایش)بود و ستایش رو واسه شنیون به آرایشگاه بردم.                                                                ...
19 فروردين 1393

سال 93

عید همگی مبارک .البته اینا رو دارم زمانی مینویسم که همه چیز تمام شده.ولی من اصلا وقت نکردم پای کامپیوتر بشینم.امسال رو سال تحویل خونه بابابزرگ بابایی (به گفته ستایش) بودیم .بعدش رفتیم خونه بابابزرگ مامانی.فرداش هم خاله آمنه اینا از اهواز اومدن و همگی رفتیم بیرون.                                                              ...
19 فروردين 1393

اسفند ماه 92

آره اسفند ماه هم داره تمام میشه و داریم میریم سال 93 .امسال رو تصمیم گرفتم خودکفا بشم و سبزی های سال رو خودم تهیه کنم و به مامانم استراحت بدم.اومدیم سر باغ و یه عالمه سبزی خریدیم و بعدش خیلی عکس گرفتیم تازه میوه و چای زدیم. خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خوووووووووووووووووووش گذشتتتتتتتتتتت.     لک تیره ای که سمت چپ صورت نیایش به خاطر افتادن از پله حیاط.قربونش برم خیلی گریه کرد.                                      &nbs...
19 فروردين 1393

تولد دو سالگی نیایش

19 اسفند  1390 تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا وجود پاکت اومدتو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز از آسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا     نیایش جون دو روز که سرما خورده و سرحال نیست.ایشالا بزرگ شدی واست جشن  تولد خوب میگیرم.بابایی که مثل همیشه پیک نیک هفتگی که دوشنبه هست سر جاش. ماهم سه نفری رفتیم خونه عزیز جون که خوشبختانه خاله آزیتا و خاله فاطمه اونجا بودن . ساعت تولد :هفده و سی و پنج دقیقه روز جمعه ...
26 اسفند 1392

عمو پورنگ و پرنسسهای من

وقتی برنامه عمو پورنگ شروع میشه ستایش به سرعت میپره جلو تی وی و نیایش هیچان آبجی رو میبینه میره پیش ستایش و ستایش مهربون میگه بیا عزیزم بیا تو بغل آبجی .     ...
23 اسفند 1392

تولد رزا دختر عمه ستایش و نیایش

دوشنبه ظهر ساعتای دوازده ظهر بود که رزا به دنیا اومد.و ستایش و نیایش دیدار اولشون از رزاست . اولین دختر عمه رزا به دنیا آمد البته خرداد ماه هم اولین پسر عمه به دنیا میاد .   ...
23 اسفند 1392